صد سال به این سالها
خب، گرِگ یه سر اومد اینجا. اون یه جعبه وسائل دستش بود که به شرلوک تعلق داشتن. یسری خرت و پرت واقعاً. هیچ چیزی نبود که حتی ذره ای
خب، گرِگ یه سر اومد اینجا. اون یه جعبه وسائل دستش بود که به شرلوک تعلق داشتن. یسری خرت و پرت واقعاً. هیچ چیزی نبود که حتی ذره ای
وقتی که صاحب یک رستوران چینی در نایتسبریج(Knightsbridge= یک منظقه ی گرون قیمت در غرب لندن) در حالی که با صورت توی یک بشقاب نودل افتاده بود، پیدا شد، لستراد به دیدن شرلوک اومد. اون مرد، تری وانگ (Terry Wong)، خفه شده بود و، در نگاه اول، بنظر یک تصادف می اومد.
من شرلوک رو برای خرید کریسمس بیرون برده بودم، که حالا که به عقب برمیگردم، میبینم همچین ایده ی خوبی نبود. اون سر بابانوئل فریاد کشیده بود که حوصله اش سر رفته و برای هدیه کریسمس یه قتل خوب و آبدار میخواد - جلو روی کلی بچه و والدینشون. ما با اسکورت پلیس برگشتیم خونه، که یک دانشجو رو دیدیم، سالی بارنیکت (Sally Barnicot)، که منتظرمون بود.
من نام چند نفر و مکان رو به دلیل مسائل حقوقی حذف کرده ام اما بجز اون، این چیزیه که در اون شبی که با شرلوک هلمز رفتم، اتفاق افتاد.
وقتی اولین بار شرلوک رو ملاقات کردم، اون داستان زندگیم رو به من گفت. اون میتونست خیلی چیزا راجع به من بگه. از لنگیم ، برنزه شدن و تلفن همراهم. و این کارشه. اینکه بخوای چیزی که هستی رو مخفی کنی، فایده ای نداره چون