Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

من یک پزشک باتجریه هستم که به تازگی از افغانستان برگشته.

تصاویر

آخرین نظرات

سگهای تازی بسکرویل

Friday, 16 March 2012، 05:39 PM

هیچوقت از دیدن کسی به اندازه ی دیدن هِنری نایت (Henry Knight) خوشحال نشدم. شرلوک حوصله اش سر رفته بود. و باور کنید، دلتون نمیخواد وقتی اون حوصله اش سر رفته، دور و برش باشین. اینجور مواقع بیش از حد فعّال، بی ادب، و متکبر میشه و با یک درد واقعی که پشت همه ی اینهاست.

بله میدونم، همون شرلوک همیشگی.

 

هنری، یک شخص بنظر معمولی در اواخر دهه ی بیست سالگیش، وقتی وارد خیابون بیکر شد بوضوح خیلی مشتاق بود. اون بهمون درباره ی اینکه چطور بیست سال پیش، پدرش مرد، گفت. بهمون گفت که چطور پدرش بدست شیطان دریده شده بود.

اونا برای پیاده روی در دارتمور (Dartmoor) رفته بودن بیرون که مورد حمله قرار گرفتن. یک جور هیولا - بزرگ، سیاه، با چشمان سرخ برّاق - پدرش رو جلوی چشم اون کشته بود. ظاهراً این اتفاق نزدیک تأسیسات تحقیقاتی دولتی بسکرویل (Government's Baskerville research facility) رخ داده بود. شرلوک فهمید که شب گذشته باید اتفاقی افتاده باشه که هنری رو وادار کرده که اینطور ناگهان صبح درخواست کمک کنه. هنری گفت که روانشناسش، دکتر لوئیس مورتیمر (Louise Mortimer)، بهش پیشنهاد کرده که برای خلاص شدن از این ارواح قدیمی دوباره از مکان اون حمله  دیدن کنه. هنری این کارو کرده بود، و، در کمال وحشتزدگی، یکسری ردّپا پیدا کرده بود. ردّپاهایی که ظاهراً توسط اونچه هنری اونو یک "هاوند غول پیکر" می نامید ایجاد شده بودند. شایعاتی وجود داره که آزمایشات روی حیوانات از زمان جنگ جهانی دوم در تأسیسات بسکرویل انجام می شده. و بنابراین، شرلوک پرونده رو گرفت و ما رفتیم به سوی عمیق ترین و تاریکترین شهر، دوون (Devon).

اولین پاتوق ما مهمانخانه ی محلی بود. اونجا پسری رو دیدیم که درّه نوردی میکرد و از اینجور چیزا. اون ادعا میکرد که مردی رو از وزارت دفاع آمریکا (MOD) میشناسه که یکبار گفته که حیوانات غول پیکری رو در یک تأسیسات تحقیقاتی حکومتی دیده - موشهایی به بزرگی سگ و سگهایی به بزرگی اسب. این شواهد کاملاً غیرقابل انکار نبود اما بنظر میرسید که همه ی نشانه ها به تأسیسات بسکرویل اشاره داشته باشه. شرلوک یکجور کارت شناسایی که به این منظور ترتیب داده بود با خودش داشت و بهمین خاطر ما میتونستیم خودمونو بجای کسی جا بزنیم. بازم، به دلیل قانون حفاظت از اسرار رسمی، من نمیتونم خیلی درمورد اونچه که اونجا دیدم حرف بزنم اما، همچون مشاهده ی چیزایی که اونها بهش رسیده بودند، ما دکتر جاکوئی استپلتون (Jacqui Stapleton) و دکتر باب فرانکلند (Bob Frankland) که بطرز آزاردهنده ای خوش خنده بود رو هم ملاقات کردیم. شرلوک متوجه شد که استپلتون، مادر همون دختربچه ایه که اخیراً بهش پیام داده بود.

بعدش ما رفتیم به دیدن هنری در خونه اش، که اونجا بهمون گفت یک چیز دیگه درباره ی شبی که پدرش مرده یادش اومده - دو کلمه: آزادی(Liberty) و در(In). و بعد، شرلوک نقشه شو اعلام کرد - ما هنری رو امشب میفرستیم به درّه که اگر چیز دیگه ای بهش حمله کرد ببینیم. مطمئن نیستم کی بیشتر نگران این نقشه بود، من یا هنری.

معلوم شد که هر دومون حق داشتیم نگران بشیم. اون شب، من صدای اون هاوند رو شنیدم. خب درواقع، یه چیزی شنیدم. اونجا خیلی متروک و خاموش بود اما من مطمئن بودم که این ذهنم نیست که داره بهم حقه میزنه. ولی بدتر هم شد - شرلوک و هنری اونو دیدنش. شرلوک ابتدا منکرش شد، اما در برگشت به مهمانخانه بالاخره پیش من اقرار کرد که اونو دیده. من هیچوقت اون رو اینطوری لرزان ، و ترسیده ندیده بودم. اون واقعاً وحشت کرده بود. ما تقسیم وظائف کردیم و من رفتم به دیدار لوئیس مورتیمر، روانشناس هنری. او داشت موضوع رو برام باز میکرد که یهو فرانکلند سر رسید و حرفمونو قطع کرد. اوضاع خوب پیش نمی رفت.

صبح روز بعد، من شرلوک رو ملاقات کردم درحالیکه دیروز عصر بحثمون شده بود. اون اعتراف کرد که به اندازه ی ترس، بدترین چیزی که حس کرده بود تردید بود. اون هیچوقت به خودش شک نمیکرد و حالا به سادگی نمیتونست درک کنه که چطور ممکنه چیزی که دیده بود رو دیده باشه. خوشبختانه، من قبلاً یک سرنخ دیده بودم. یک رسید تحویل گوشت از هتل و رستوران گیاهی که توش اقامت داشتیم. صاحبان هتل وقتی باهاش مواجه شدن، اعتراف کردن که برای کمک به درآمدشون از افزایش صنعت گردشگری، یک سگ خریده بودن اما مدتی پیش اونو کنار گذاشتن. اون قطعاً چیزی نبود که شرلوک شب پیش دیده بود.

 

و بنابراین این قطعاً چیزی هم نبود که من هم دلم بخواد ببینمش.

 

ما به نقطه ی اول برگشتیم تا با دکتر استیپلتون صحبت کنیم. قبل از ملاقات با اون، شرلوک منو بیرون فرستاد که به دنبال هرگونه نشانه ای از این "هیولا" بگردم، بنابراین من از آزمایشگاه اصلی شروع کردم. و همون موقع که اون به دنبالم افتاده بود اونجا گیر افتادم. میتونستم صداشو بشنوم... و بعد، دیدمش... من در طول زندگیم در آزمایشهای وحشتناکی قرارگرفته ام اما اون یکی از بدترینهاش بود. چیزی که واقعاً باورنکردنی و بسیار مهارناپذیر بنظر میرسید... اون چشمها...

و بعد شرلوک منو نجات داد و برام روشن کرد که من با ماده ای مخدر مسموم شده ام. من اون هاوند رو دیدم چون اون چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. بدیهتاً، من بعنوان یک دکتر، اثرات تعداد زیادی از داروهای مختلف رو دیده ام اما این... من فقط اون هاوند رو ندیده بودم. بلکه صداشو هم شنیدم. حس میکردم داره نزدیکتر میشه. من ترس رو با تمام وجودم حس میکردم...

ما دوباره با استیپلتون ملاقات کردیم و، در آزمایشگاهش، شرلوک مقداری شکر رو که از خونه ی هنری برداشته بود آزمایش کرد. اون متوجه شده بود که خودش و هنری توی قهوه شون شکر ریخته بودن که این موضوع، این مسئله رو توضیح میداد که چرا اونا اون شب سگِ هاوند رو دیدن و من ندیدم. همچنین این مسئله رو هم توضیح میداد که چرا شرلوک اون روز صبح برای من قهوه درست کرد و توش شکر ریخت. اون از من بعنوان یک آزمایش استفاده کرده بود. یه روز، خودم میکشمش.

یه چیزی این وسط بود که از همون اول شرلوک رو اذیت میکرد، استفاده ی هنری از کلمه ی "هاوند(hound)". این کلمه ی عجیبی بود، به سبک قدیمی. شرلوک مونده بود که این یک بخش دیگه ای از حافظه ی هنریه که داشت سعی میکرد بهش نفوذ کنه و یا در واقع یک مخفف از یک عبارت بوده که اون دیده. ما با استفاده از کامپیوترهای تأسیسات، تونستیم وجود یک پروژه ی قدیمی علمی رو کشف کنیم، که در حقیقت با H.O.U.N.D. شناخته میشد. این پروژه یک سلاح رو طراحی و گسترش میداد که میتونست ترس رو در دشمن ایجاد کنه. وقتی که اونها متوجه شدن که قرار گرفتن طولانی مدت در معرض این مواد باعث از دست دادن سلامت عقلانی مردم میشه، پروژه بسته شد. و در کجاها گسترش یافته بود؟ لیبرتی ، و هند. همون Liberty.In. هنری داشت یه چیزایی به یاد میاورد!

بعد روانشناسش، لوئیس، زنگ زد. هنری قاطی کرده بود. اون روی لوئیس اسلحه کشیده و فرار کرده بود. لوئیس حالش خوب بود اما ترسیده بود که اون چه بلایی ممکنه سر خودش بیاره. ما به درّه برگشتیم، به جایی که پدر هنری کشته شد و اونم اونجا بود. نزدیک بود خودشو بکشه. ذهنش دیگه نمیتونست از پس اینهمه اطلاعات ضد و نقیض بربیاد - چیزی که به یاد می آورد، چیزی که فکر میکرد به یاد آورده، همه چیز. شرلوک میدونست که اون شروع کرده به یادآوری اینکه، اون درواقع یک مرد بوده که پدرش رو کشته و نه یک هیولا. از اونجاکه بعنوان یک بچه شاهد ماجرا بود، تلاش کرده بود اونو به چیز دیگه ای  که با عقلش جور در میاد تغییر بده. اون در پس تصورات مختلفی که دیده بود، هاوند رو خلق کرده بود - مرد دیوانه و مخففی که قاتل پدرش روی لباسی که پوشیده بود داشت. هـ. ا. و. نـ. د. (H.O.U.N.D.)

و بعد، ما همه مون اون هاوند رو دوباره دیدیم. داشت میومد سراغمون. من میدونستم، داشتم با خودم تصور میکردم که اون واقعی نیست، و من فقط دارم یه چیزایی میبینم اما اون... اونجا بود. داشت میومد به سمتمون...

و همینطور، مردی که پشت همه ی این قضایا بود. دکتر فرانکلند. اون یک ماسک هوا زده بود که چیزی که شرلوک نیاز داشت بدونه رو بهش می گفت - اون سم، اون سلاحی که هـ.ا.و.نـ.د ایجادش کرده بود، توی شکر نبود. توی مه بود! ما درون یک میدان مین شیمیایی بودیم. لحظه ای که هاوند آماده ی حمله بود، ما بهش شلیک کردیم و دیدیم که فقط یه سگ بود. و بعد، شرلوک یکی از اون انسانی ترین کارهایی که فکر میکنم تا بحال ازش دیده ام رو انجام داد - اون هنری رو وادار کرد که به جسد سگ نگاه کنه. او احتیاجی به این کار نداشت، پرونده رو حل کرده بود اما گویی میدونست که چیز مهم حقیقی اینه که به هنری نشون داده بشه که چی واقعیه و چی واقعی نیست. شاید ترس و ابهامی که حس کرده بود، و شاید تجربیاتش با آیرین ادلر، اونو انسانی تر کرده بود؟

البته، بعدش بالافاصله، جلوی هنری شروع کرد عین دیوونه ها فریاد زدن که چه پرونده ی فوق العاده ای بودش و من متوجه شدم همچین تغییر زیادی هم نکرده.

و بعداً، یه چیز دیگه رو هم متوجه شدم. شرلوک اولش فکر میکرد سم توی شکره. او متقاعد شده بود. شرلوک اشتباه کرده بود.

بعد از همه ی اینها، اون فقط یک انسانه.

 

نظرات  (۹)

04:01 Sherlock Holmes
هنری "یک شخص بنظر معمولی" بود؟ واقعاً، جان، تو باید یه نویسنده ی حرفه ای بشی!
04:05 Harry Watson
وحشتناک بود!!
04:07 Bill Murray
بنظر میاد واق واق سگ از گاز گرفتنش بدتره!
04:08 Jacob Sowersby
خخخخخخخخ
04:12 Mike Stamford
این واقعاً منو به فکر انداخت!
04:12 Jacob Sowersby
خخخخخخخخخ
04:13 Sherlock Holmes
تمومش کن.
04:16 Bill Murray
بدون شک این فقط یه داستان درهم برهم سگیه.
04:18 Sherlock Holmes
جان، اون شیشلول منو بده.