Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

من یک پزشک باتجریه هستم که به تازگی از افغانستان برگشته.

تصاویر

آخرین نظرات

بازی بزرگ

Thursday, 1 April 2010، 03:48 PM

با عرض پوزش از تأخیر در گذاشتن این پست. من به یه چند روزی احتیاج داشتم که به خودم بیام ببینم که دقیقاً چه اتفاقی افتاد.
ماجرا شروع شد، همونجوری که همه چیز شروع شد، با یک انفجار بزرگ. ظاهراً یک نشتی گاز در خونه ی اونطرف خیابون بود. البته که، زندگی من با شرلوک یعنی اینکه میدونم تا چه حد کلمه ی "ظاهراً" میتونه بی معنا باشه. پلیس بررسی و کشف کرد که خونه با مواد منفجره بمب گذاری شده بود. تنها چیز دیگه ای که توی خونه پیدا کرده بودن، یک جعبه بود. و درون جعبه یه پاکت بود. و درون پاکت، از همه چیز، یک تلفن صورتی روشن بود. خوانندگان دائمی وبلاگ من ممکنه پرونده ای که اون رو "مطالعه ی صورتی" نامیده بودم به یاد بیارن. نیازی به گفتن نیست، کمی غافلگیر کننده بود.
همونطور که استفاده ی ناگهانی من از عبارت "خوانندگان دائمی وبلاگ من" غافلگیر کننده است. بنظر میرسه من دارم کم کم از نوشتن زندگیم لذت می برم. این کمک میکنه، بخصوص، وقتی که میفهمم نصف اسکاتلندیارد [پلیس لندن] دارن میخوننش. حالا بقیه بماند!

بنابراین، ما گوشی رو روشن کردیم و اون یک پیام داشت.
بیب. بیب. بیب. بیب. بیب.
پنج تا بیب یا پیپ (هسته). شرلوک فوراً فهمید این یک هشداره. اجتماعات مخفی ای وجود دارند که از ارسال 5 هسته ی پرتقال برای هشدار به مردم استفاده میکنن. همچنین یک تصویر از یک اتاق هم بود که شرلوک شناختش. اون طبقه پایین بود. 221C خیابون بیکر!  ما همگی ریختیم اونجا و یک جفت کفش کتونی پیدا کردیم.
بعدش تلفن صورتی زنگ زد. یه زن بود. داشت گریه میکرد. کسی که همه ی اینا رو سازماندهی کرده بود این زن رو بعنوان یک گروگان پیچیده شده در مواد منفجره قرار داده بود. اگر اون دقیقاً همون چیزهایی که بهش گفته میشد تا بازگو کنه رو نمی گفت... شرلوک، طبیعتاً، بالافاصله توی یک ماجرای خطرناک گرفتار شده بود. حتی بحساب نیاورد که یک شخص بی گناه یه جایی داره به جهنم میره. زنی که گریه میکرد به ما گفت که دوازده ساعت وقت داریم که مسئله رو حل کنیم.

ما رفتیم به بارتز درنتیجه شرلوک میتونست کفشهای کتونی رو بررسی کنه. من، طبق معمول، سرنخی نداشتم که سؤال چیه چه برسه به جواب. ما اونجا مالی هوپر رو ملاقات کردیم که دوستش "جیم" رو به ما معرفی کرد. ظاهراً اون توی IT کار میکرد. یه کلمه ی "ظاهراً" دیگه. آه، و من تازه دارم میبینم که اینا اولین بار چطور همدیگه رو ملاقات کردن.

بهرحال، جیم رفت و شرلوک به مالی نشون داد که اون یارو به وضوح ناهنجاری اخلاقی داره. طبق معمول، اهمیت نداد که این ممکنه، میدونین، دقیقاً چیزی نباشه که اون بخواد بشنوه!

خب، برگردیم به کفشها. شرلوک طبیعتاً کاری کرد که خودم خودم رو تحقیر کنم، به این شکل که خودم اونا رو بررسی کرده و همه چیز رو غلط بگم. اون بهم گفت اینا 20 سال قدیمی ان و دانه های گرده ی روشون نشون میده که مال ساسکس(Sussex) بودن. بعد یک اسم یادش اومد - کارل پاورز(Carl Powers) ، پسری که وقتی شرلوک بچه بود مُرده بود. همه فکر میکردن که این یه اتفاق ناراحت کننده در شنا بوده اما شرلوک همیشه بخاطر کتونی های گمشده ی اون پسر سردرگم بوده. حالا بعد از 20 سال اونا برگشتن و اون رو خطاب قرار دادن. شرلوک اثراتی از باکتری کلستریدیوم بوتولینم (Clostridium botulinim) رو روی کفشهای کارل پیدا کرد و نتیجه گرفت که اون به قتل رسیده بوده - سم اون به داروی اگزمای کارل وارد شده بوده. شرلوک میخواست قاتل بدونه که اون حلش کرده برای همین یک پیام در وبسایتش تایپ کرد.  من میدونم که بعضی از شما بخاطر این پستهای عجیب و غریب اون روزش گیج شدین.

زن گریان بعدش دوباره تلفن کرد و بهش اجازه داده شده بود که بهمون بگه که کجاست. پلیس پیداش کرد و حالش خوب بود. شرلوک واقعاً منو عصبانی کرد. اون تمام این برنامه ریزی رو زیبا و بی نقص توصیف کرد. من ازش پرسیدم که منظورش چیه و اون گفت که "من نمیتونم تنها کسی باشم که حوصله اش سر میره". واضحاً، قاتل مستقیماً اون رو هدف قرار داده بود و اونم اینو دوست داشت.

بیب. بیب. بیب. بیب.

یه پیام دیگه. یک عکس دیگه. این دفعه از یک ماشین اسپورت رها شده بود. تلفن زنگ زد. یه مرد، که به اندازه ی همون زن قبلی وحشت کرده بود. اون بهمون گفت که هشت ساعت وقت داریم. ***** از اسکاتلندیارد محل ماشین رو پیدا کرد و شرلوک اونو بررسی کرد. اون از یک شرکت به نام ماشینهای ژانوس توسط مردی به نام ******** کرایه شده بود - مردی که ناپدید شده بود.  این یکی کاملاً برای شرلوک آسون بود. فقط یه گفتگوی کوتاه با همسر مرد گمشده و یه بازدید از ماشینهای ژانوس کافی بود درحالیکه اون همه رو مخفی نگه داشت. این یه برگ برنده برای تقلب بود. بازم، اون جوابو توی بلاگش پست کرد. مردی که در مواد منفجره پیچیده شده بود پیدا و آزاد شد. معلوم شد که اون وسط لندن بوده. خدایا، اگر شرلوک غلط میگفت... چیز دیگه اینه که، همونطور که گفتم، اون داشت ازش لذت میبرد. اون و این قاتل مرموز داشتن یک بازی میکردن. من، خانم H، مردم با اون بمبها، و هر کس دیگه، ما فقط گروگان بودیم. من یاد یک نام افتادم که چند بار شنیده بودیم- موریارتی. یعنی میتونست اون باشه؟ وقتی به این اشاره کردم، چشمهای شرلوک برق زد.

بیب. بیب. بیب.

یه پیام دیگه. عکس سوم. این دفعه کسی بود که من شناختم اما شرلوک سرنخی نداشت که اون کیه. خوبه که بعضی اوقات باهوشه باشی. تصویر مال تازه درگذشته کانی پرینس (Connie Prince) بود. ظاهراً، اون در نتیجه ی عفونت کزاز مرده بود اما واضحاً قاتل ما چیز دیگه ای رو پیشنهاد میداد. دوباره، ما یه تماس تلفنی دریافت کردیم. این دفعه یک خانم مسن بود - و اون نابینا بود. میخوام بگم، کی میتونه اون کارو انجام بده؟ چطور کسی میتونست اون کارو بکنه؟ من رفتم برادر کانی ، کنی (Kenny) رو ببینم. شرلوک هم به بعضی تالارهای گفتگوی اینترنتی رفت و، با مهارت و سیاست معمول خودش، جوابها رو از اون راه بدست آورد. در این بین، ما فهمیدیم که  مرگ کانی درحالی شبیه نتایج عفونت کزاز بازسازی شده که، درحقیقت با سم ایجاد شده بود - پیشخدمتشون،***** ، اون رو با دز بالای بوتاکس مسموم کرده بود! میتونست تقریباً سرگرم کننده باشه و بود اما نه برای اتفاقی که بعدش افتاد. شرلوک یک پیام در بلاگش پست کرد و، مثل قبل، زن مسن به ما تلفن زد. اما این یکی یک اشتباه انجام داد. اون شروع کرد درباره ی اون مردی که اونو بسته بود به ما توضیح دادن و ... او اون رو منفجر کرد.

اون رن در یک طبقه از آپارتمان زندگی میکرد. دوازده نفر از مردم مردن.

من هنوز هم نمی تونم کاملاً ازش سر در بیارم. این بازی بین شرلوک و ...ِ کینه ایش؟ آیا این کلمه ی درستیه؟ روی هم دوازده نفر از مردم بی گناه  تصادفاً بخاطر این مرده بودن. من اون روز صبح از دست شرلوک خیلی عصبانی بودم. اون اهمیتی نداد. پذیرفته بودش. فقط اهمیتی نمیداد. همونطور که اشاره کرد، اهمیت دادن نمیتونست جون اونها رو نجات بده. ازش پرسیدم که این اهمیت ندادن براش آسونه و اون هم گفت بله. به همین سادگی بود. شاید سالی داناوان درست میگه. شاید اون دیوونه است.

بیب. بیب.

یک تصویر دیگه. این بار از رودخانه ی تیمز(Thames). شرلوک با اسکاتلندیارد تماس گرفت و اونها بهش درمورد یک جسد که از رودخونه بیرون کشیده شده بود گفتن. ما رفتیم اونجا، و کمتر از چند دقیقه، شرلوک فهمید که اون یک نگهبان حراسته و احتمالاً به یک نقاشی گمشده که اخیراً مجدداً پیدا و برای نمایش در گالری هیکمن (Hickman) قرار داده شده، مربوطه. آه، و اون نشون داد که نقاشی جعلیه. من میتونستم توضیح بدم که چطور اینکارو انجام داد اما فکر میکنم این یکی از اون مواردیه که در اون لحظات "شما باید اونجا باشین". اون همچنین فهمید که چه چیزی نگبهان حراست رو کشته. میگم "چیزی" هرچند بطور فنی "شخصه". اما، با دیدن اون مرد، "چیز" احتمالاً تعریف بهتریه. اون یک جانی معروف به گولم(Golem) بود. اون مردم رو با حبس کردن هوا در بدنشون با دست خالی میکشت! اینکه چرا اینکارو با یک نگهبان حراست بیچاره انجام داده بود همچنان سؤال بود تا اینکه من رفتم به آپارتمان اون پسر و یک پیغام صوتی از یک پروفسور****** پیدا کردم. اون خانم در پاسخ به او تماس گرفته بود که بگه کشف کرده که یه چیزی یه جایی اشکال داره. تنها سرنخ دیگه این بود که اون مرد به ستاره شناسی علاقه مند بود. شرلوک فهمید که گولم نگهبان حراست رو کشته بخاطر اینکه اون فهمیده که نقاشی جعلیه. ما به این نتیجه رسیدیم که پروفسور****** در آسمان نما کار میکنه و به سرعت رفتیم اونجا. اما خیلی دیر رسیده بودیم. گولم اونجا بود و اونو کشته بود. بعدش، به شرلوک حمله کرد. فکر نمیکنم من واقعاً اونو تا پیش از این، وحشت زده دیده باشم. من، من داشتم سکته میکردم! من وحشت رو در جنگ دیده ام. اما این مرد به سختی انسان بود. اون واقعاً یک هیولا بود! من شرلوک رو نجات دادم (با اصابت گلوله به گولم با اسلحه ام - هیچوقت نگفتم دقیق بودم) اما این جونور دور شد.
ما برگشتیم به گالری و شرلوک با متصدی مواجه شد. اون همه چیز رو انکار کرد - اصرار میکرد که نقاشی اصله - و اونجا بنظر نمیرسید ما کار زیادی بتونیم انجام بدیم. بعد تلفن یکبار دیگه زنگ زد.
یه بچه بود.
بچه شروع کرد به شمارش معکوس از ده. شرلوک پشت تلفن فریاد میزد که نقاشی جعلیه اما قاتل واضحاً اثبات میخواست. شرلوک زل زد به نقاشی همونطور که بچه به شمارش معکوس مرگ خودش ادامه میداد. و سپس شرلوک، در لحظه ی آخر، حلش کرد. همون چیزی بود که نگهبان حراست بخاطرش حدس زده بود که نقاشی جعلیه و باعث شده بود به یک پروفسور در آسمان نما تلفن کنه. یک ابرنواختر در نقاشی بود که تا سال 1858 در آسمان ما ظاهر نشده بود. بنابراین، نقاشی نمیتونست بوسیله ی یک هنرمند که در 1640 زندگی میکرده نقاشی شده باشه. بچه شمارش رو متوقف کرد.
متصدی اعتراف کرد که ترتیب ایجاد این نقاشی رو داده. اون در تماس با افراد مختلفی بوده که همه شون بنظر میرسید برای یک مرد کار میکنن. شما هم حدس زده اید. موریارتی.
برگشتیم خونه، و منتظر یه تماس دیگه شدیم. بنظر میرسید هیچ اتفاقی نمی افته پس منم تصمیم گرفتم دوستم سارا رو ببینم. من فقط آپارتمان رو ترک کردم و همون موقع یه تاکسی کنار من توقف کرد. راننده تاکسی پرسید میخوام جایی برم ولی من بهش گفتم بره پی کارش. اما بعدش گفت که ازم سوال نپرسیده،بلکه بهم دستور داده. منم بهش نگاه کردم و دیدم که یک اسلحه منو نشانه گرفته و بنابراین سوار تاکسی شدم.
باید ناک اوتم کرده باشن چون بعدش دیگه از اونجا یادم میاد که توی بوی کلر بیدار شدم. من توی یک مرکز ورزشی بودم، نزدیک استخر شنا. و یک بمب پوشیده بودم. میتونستم زیر ژاکتی که بهم پوشونده بودن حسش کنم . بعد یک صدا اومد تو گوشم و فهمیدم که یه جور هدفون توی گوشمه. صدا گفت که من این تمرینو بلدم و باید کلمه-به-کلمه ی چیزایی که میگه رو تکرار کنم وگرنه هیچوقت نمیتونم دوباره بلاگمو بنویسم.
من مجبور به راه رفتن به سمت استخر شنا شدم، جاییکه، شرلوک رو پیداکردم، درحالیکه منتظر ایستاده بود. صدای توی گوشم، که من بطور مبهمی میتونستم تشخیص بدم، بهم گفت یه چیزایی بگم - که، متوجه شدم، این حس رو انتقال میده که من پشت همه ی این وقایع بودم. من، جان واتسون، موریارتی بودم. من میتونستم نگاه رو در چشمان شرلوک ببینم - جرقه ای از، نه خشم، بلکه جراحت. برای ثانیه ای، اون شبیه یک بچه ی کوچیک گمشده شد. من باید وحشت زده میشدم که اون حتی ثانیه ای به من شک کنه، اما صادقانه بگم، چهره ی باشکوه انسانیت رو از او دیدم. او واقعاً ارزش دوستیمون رو داشت. اون داشت، علیرغم خودش، اهمیت میداد. بعدش اون مواد منفجره رو روی من دید و متوجه شد که چه اتفاقی داره می افته.
و همون لحظه، موریارتی بیرون قدم برمیداشت. اون جیم بود. دوست مالی هوپر از بخش IT بارتز! حتی همون ملاقات کوچیک هم بخشی از بازی بود. دو مرد مذکور، هر دو بوضوح خوشحال، بالاخره، رو در روی هم قرار گرفتن. دوباره، من حس یک گروگان رو توی بازی اونا داشتم. مخصوصاً وقتی یک نشانه ی لیزر روی سینه ام ظاهر شد. یک حرکت غلط کافی بود که یه غریبه در تاریکی به مواد منفجره شلیک کنه. من همونطور که اونا گفتگو میکردن، تماشا میکردم. جیم موریارتی بطور کلی متضاد شرلوک بود اما اونا بسیار شبیه همدیگه هم بودن. اون یک جنایتکار مشاور بود. مردم بهش مراجعه میکردن و اون ترتیب هر چیزی که میخواستن رو میداد. و درحالیکه اونا صحبت میکردن، من اونجا پوشیده از مواد منفجره ی کافی برای انفجار همه مون قرار گرفته بودم. گویا من تنها کسی بودم که بنظر میرسید از این امر آگاهه. یهو، موریارتی رو گرفتم. میدونستم دستیارش (جان واتسونش؟) اونو نمیکشه. اما نشانه ی لیزر بسادگی روی سر شرلوک حرکت کرد و من مجبور شدم بذارم بره. برای ثانیه ای، تعجب کردم اگر شرلوک میخواست مشابه این کارو برای من بکنه اما بعدش همه ی چیزی که با اطمینان میدونستم این بود که، اون لحظه، میدونستم دارم به سمت مرگ میرم.
منتها نرفتم چون موریارتی نظرش رو عوض کرد. اون گفت روزی شرلوک رو می کشه اما، برای الآن، داره اجازه میده بریم. این واقعاً برای اون فقط یه بازی بود. اون رفت و شرلوک مواد منفجره رو از من باز کرد. تازه داشت نفسمون برمیگشت  که ناگهان تعداد بسیار زیادی نشانه ی لیزر ظاهر شد. موریارتی برگشت و گفت نظرشو دوباره عوض کرده!! بعد از همه ی اینا، داشتیم می مُردیم. شرلوک به راحتی اسلحه اش رو به سمت مواد منفجره ی دور انداخته شده نشانه گرفت.اگر ما قرار بود بمیریم، پس موریارتی هم باید میمرد.
من نفسم رو نگه داشتم طوری که انگار ماهها گذشت. هیچ نظری نداشتم که هر دوی اونا چیکار میخواستن بکنن.موریارتی به وضوح هیچ احساسات انسانی نداشت و شرلوک هم ادعا میکرد اهمیت نمیده. همین؟ من واقعاً داشتم به سمت مرگ میرفتم؟ تو یه مرکز ورزشی؟
تا اینکه تلفن موریارتی زنگ خورد. تماس رو جواب داد و فرد مسلحش رو متوقف کرد. داشت به ما اجازه میداد زنده بمونیم. و، وقتی بالاخره من نفسمو بیرون دادم، رفت.
و این شد که شرلوک هلمز و من زنده موندیم تا یه روز دیگه رو ببینیم.

 

نظرات  (۱۳)

19:39 Harry Watson
ها ها! دروغ آوریله! تو اینو همین بعد از ظهر نوشتیش!!
پاسخ:
همه اش حقیقت داره،هری!
19:45 Harry Watson
مووووردم از خنده!!!
پاسخ:
حتی نمیخوام بدونم یعنی چی.
19:46 Harry Watson
رفیق شگفت انگیزی داری!
19:47 Jacob Sowersby
شرلوک هلمز یه نابغه است!
19:48 فرد غیر محتمل
نوشتنت هنوزم وحشتناکه
19:48 Harry Watson
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
********* ** ********* ****** *** ********** ****** ******** ****** ****
19:49 Marie Turner
چه بی ادب!
19:51 Marie Turner
بازم منم، خانم هادسون.
پاسخ:
شاید باید یه کامپیوتر برای کریسمس واستون بگیریم، خانم H؟
19:52 ناشناس
من داستان خوبو دوست دارم.
19:58 Sherlock Holmes
این هنوزم زنده است؟
19:59 ناشناس
اوه، خیلی هم زیاد. بزودی میبینمت.
20:00 Joy
من هنوزم در مورد کانی خیلی ناراحتم :(
20:07 Sarah Sawyer
هر وقت یه لحظه وقت پیدا کردی، بد نیست حس کنی وقتت برای زنگ زدن به منم آزاده،جان.