Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

من یک پزشک باتجریه هستم که به تازگی از افغانستان برگشته.

تصاویر

آخرین نظرات

شش تاچر

Sunday, 19 December 2010، 05:55 PM

من شرلوک رو برای خرید کریسمس بیرون برده بودم، که حالا که به عقب برمیگردم، میبینم همچین ایده ی خوبی نبود. اون سر بابانوئل فریاد کشیده بود که حوصله اش سر رفته و برای هدیه کریسمس یه قتل خوب و آبدار میخواد - جلو روی کلی بچه و والدینشون. ما با اسکورت پلیس برگشتیم خونه، که یک دانشجو رو دیدیم، سالی بارنیکت (Sally Barnicot)، که منتظرمون بود.

بعد از اینکه شرلوک موفق شد به قیافه و طرز لباس پوشیدن اون توهین کنه، اون دختر بهمون درباره ی یک قتل گفت که در دانشگاهشون اتفاق افتاده بود. پیترو ونیوچی (Pietro Venucci)، یه دانشجوی هنر، و بهترین دوست سالی، چاقو خورده در اتاق سفالگری پیدا شده بود. دوست نزدیکش، بپو راویتو (Beppo Rovito) ، کنار جسد مشاهده شده بود و به پلیس گفته بود که فقط جسدو پیدا کرده. یک پنجره ی شکسته هم بنظر تأیید میکرد که یک نفر اونو به داخل شکسته و از اونجا که هیچ چاقویی هم در دست بپو یا در اتاق نبود، او از بازداشت رها شده بود. سالی عقیده داشت که بپو اینکارو کرده چون اون پسر و پیترو رابطه ی خیلی گرمی داشتن. این شرلوک هلمز رو متقاعد نکرد که نتیجه بگیره که اون دختر هم عاشق پیترو بوده. شرلوک بالافاصه نشست پای اینترنت و برای کشف اینکه تعدادی دزدی از خونه های متعلق به چند تا از دانشجوها، یک مدرس و یکی از دوستان قربانی هم اتفاق افتاده، هیجان زده بود. انجامش داد، البته که داد، همه شو از قبل حل کرد.

شرلوک از من درخواست کرد، یا بهتر بگم دستور داد که برم به دانشگاه، و وانمود کنم یک کتابدار از گالری هیکمن (Hickman Gallery) هستم. من به مدرس هنر، هوریس هارکر (Horace Harker)، گفتم که علاقه مندم کار بعضی از دانشجوها رو به نمایش بذارم - مخصوصاً قطعاتی از مجسمه ها رو. طبیعتاً، صحبت از قتل هم شد و من پرسیدم که آیا قربانی داشت روی چیز مخصوصی کار میکرد که ما بتونیم بعنوان یک یادگاری جهت گرامیداشت از اون به نمایش بذاریم؟. هارکر گفت که پیترو شش تندیس سفالی از مگی تاچر (Maggie Thatcher) قبل از مرگش ساخته بود.  شبیه اون مجسمه هایی بودن که شما دیدین شاهزاده دیانا (Princess Diana) در مجله ها آگهی کرد منتها اونا شاخای شیطونی داشتن. این طعنه بوده، ظاهراً. هارکر با ناراحتی به من گفت که، تندیس ها، قبلاً گرفته شدن.

ما برای دیدن افرادی که ازشون دزدی شده بود رفتیم و معلوم شد که همه ی اونا یکی از اون تندیسها رو خریدن.بازم، هیچ چیز دیگه ای در این پنجره-شکستن ها و دزدکی وارد شدنها نبود که، شرلوک انتظار داشت بشنوه.
ما آدرس های افرادی که مالک دو تندیس باقیمونده بودن رو پیدا کردیم و با اونها تماس گرفتیم. اون شب، من یه آدرسو رفتم، و شرلوک اونیکی رو.

من اونجا نشسته بودم تو تاریکی، و منتظر بودم. بعد، صدای یه پنجره رو شنیدم که شکست، مخفی شدم. دیدم که بپو اومد داخل و تندیس رو روی طاقچه ی بالای شومینه پیدا کرد. من تا بیرون تعقیبش کردم و به شرلوک زنگ زدم و به من ملحق شد. ما اونو تا یک پل تعقیب کردیم و دیدیم که مجسمه رو روی زمین خورد کرد. یه چیزی داخلش بود که او اون رو برداشت، آماده بود که بندازدش توی رودخونه. قبل از اینکه بتونه، ما جلوشو گرفتیم و دیدیم که یک چاقوجیبی با حروف اسمش روی اون، تو دستش داشت.

با دونستن اینکه دیگه همه چیز تموم شده، او فوراً اعتراف کرد. اون و پیترو با هم جرّ و بحثشون شده بود، در یک کشمکش، بپو به اون چاقو زده بود. بعد مجسمه ها رو دیده بود که در حال رفتن به کوره بودن پس چاقو رو داخل گِل رس فرو کرده بود. بعدش هم یه پنجره رو شکسته بود تا صحنه رو شبیه یک تجاوز به داخل شبیه سازی کنه.

من فکر میکردم که کاری که اون کرده بود کاملاً هوشمندانه بود اما شرلوک "بطرز ناامید کننده ای ساده" توصیفش کرد. روز بعد اون وقت خیلی زیادی رو صرف ادامه ی اینکه چطور با همچین چیزی سرکار رفته کرد که منم رفتم مغازه و اون رو درحال صحبت کردن با یک بوقلمون یخ زده تنها گذاشتم.

آه، و او هنوز هم اون smsها رو میگیره.


نظرات  (۲)

15:20 فرد غیر محتمل
بطرز ناامید کننده ای ساده
15:22 Jacob Sowersby
عالی بود!!