Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

من یک پزشک باتجریه هستم که به تازگی از افغانستان برگشته.

تصاویر

آخرین نظرات

بانکدار کور

Sunday, 28 March 2010، 04:23 PM

همه اش از اونجا شروع شد که شرلوک و من رفتیم بانک رو ببینیم. یک دوست قدیمی زمان دانشجویی اون، ما رو خواسته بود. همونطور که حتماً انتظارش رو دارید، اون مرد یک بانکدار بود. کسی وارد دفتر کارشون شده بود و یک طرحی رو روی یک قاب عکس نقاشی، با اسپری کشیده بود. ممکنه فکر کنین هیچی در این مورد اونقدرا جالب نیست. منتها کسی که اونکار کرده بود، در هیچیک از تصاویر دوربین CCTV1 معلوم نبود. دفتر بانک مثل فورت ناکس2 بود اما هیچی اونجا نبود. هیچ علامتی از کسی که اون کارو کرده نبود.

شرلوک به این نتیجه رسید که نیازه با یکی از بانکدارها صحبت کنیم، *****. بنابراین به آپارتمانش رفتیم اما اون پیش از این مرده بود. بنظر خودکشی می اومد اما البته که نبود. نقاشیِ توی بانک، یک هشدار بود. یک تهدید به مرگ. پلیس هنوز فکر میکرد خودکشیه و من مجبور بودم بپذیرم... خب،آخه یه اتاق بود با درِ قفل شده. یک مرد مُرده. اسلحه هم توی دستش. شبیه خودکشی بود دیگه.
اما شرلوک، البته، با هر چیز کوچیکی در آپارتمان متوجه شده بود که ***** چپ دست بوده درحالیکه اسلحه توی دست راستش بود. گفت "حیران" شده که ما متوجه نشدیم. چیز غم انگیزیه، واقعاً هم حیران بود. این از اون دست چیزهایی بود که برای اون بسیار آسونه.

تقریباً، با تصدیق اینکه اونچه که شرلوک میگفت درست بود، پس یک قتل دیگه هم اتفاق افتاد. یک روزنامه نگار. اون هم توی یک اتاق قفل شده بود. احتمالاً فکر میکرده که اونجا از دست کسی که کشته بودتش، در امانه. ما نیاز داشتیم هرچیزی که در ارتباط با این دو مرد بوده رو، پیدا کنیم. شرلوک فهمید که نقاشی ها یکجور کد مخفی هستن. بنابراین، ما رفتیم یکی از "دوستاش" رو ببینیم. فکر میکنم کلمه درستش "بزهکار" باشه. من خیلی بدتر هم میتونستم روش اسم بذارم.

سرتونو درد نیارم،به خودم اومدم دیدم تو ایستگاه پلیسم، دارم دفترچه یادداشتهای روزانه ی ***** رو میخونم. و اون من و شرلوک رو هدایت کرد به یک بازار بزرگ چینی در خیابون Shaftesbury .اساساً یه مغازه پر از صنایع دستی بود اما ما اونچیزی که میخواستیمو گرفتیم... اون طرح ها، عدد بودن. اعداد باستانی چینی. شرلوک بعدش متوجه شد که یه چند روزی هیچکسی در آپارتمانِ بالای مغازه نبوده... اما پنجره باز بود. بنابراین، البته، مجبور شد بره تو، و در حالیکه داشت جستجو میکرد، منو همون پشت در قال گذاشت. معلوم شد که آپارتمان متعلق به یک خانم بود که توی یک موزه کار میکنه. در حال حاضر، باید اعتراف کنم، من به شدت گیج شده بودم. تمام این آدمها و مکانها بنظر میومد کاملاً تصادفی به هم مرتبط شدن. از بازدیدمون از بانک گویی یک عمر میگذشت.

زنِ داخل موزه، "سولین"، واقعاً فوق العاده باهوش بود. اون از ترس جونش، توی موزه پنهان شده بود. هرچند، اون اونجا مخفی شده بود، ولی همزمان میتونست به مواظبت از چندتا قوری قدیمی چینی هم ادامه بده. هر دوی این کارها بی معنا، اما بطرز عجیبی هم زیبا بود. من فکر میکنم حتی شرلوک هم تحت تأثیر اون قرار گرفت. اون برای ما درباره ی یک عملیات بزرگ قاچاق و فرستادن یه قاتل برای کشتن کسانی که به سازمان خیانت کرده اند توضیح داد. این چیزی بود که برای اون بانکدار و روزنامه نگار اتفاق افتاده بود.
و چیزی بود که برای اون هم اتفاق افتاد.

بنابراین ما فهمیدیم که حلقه ی قاچاق داشت در آثار باستانی چینی معامله میکرد. بانکدار و روزنامه نگار هردو  میتونستن اونها رو به انگلستان بیارن چون زیاد مسافرت میکردن و باند با اون زن تماس گرفته بود چون اون در اینجور چیزا متخصص بود. ما فهمیدیم که اونا چیزایی که دزدیده اند رو کجا میفروشن اما هنوز نیاز داشتیم روی اینکه معنی کدها چیه کار کنیم. متوجه شدیم عددها به یک کتاب برمیگردن. هر بخش از کد یک صفحه ی خاص در یک کتاب خاص رو نشون میداد. مسئله این بود که کدوم کتاب. اون باید چیزی می بود که هر کسی میتونست داشته باشه.

و ضمناً، من با یک همراه رفتم. من کسی رو ملاقات کرده بودم. اسمش سارا بود و محترم. شرلوک به من بلیتهای یک سیرک رو داد بنابراین من میتونستم اونو با خودم ببرم. فقط، البته، اون خودش رو هم این وسط دعوت کرد. خودم و سارا، اولین ملاقات درحالیکه من کارآگاه دیوانه رو هم با خودم برده بودم اونجا. من تصورشو میکردم که یجورایی عاقبت خوبی نداره. و صد البته، یه دقیقه شرلوک کنار ما ایستاده بود، و دقیقه ی بعدش داشت روی استیج با یه قاتل جنگاور مبارزه میکرد. خوشبختانه، سارا بنظر نمیرسید خیال داره که به من در کمک به شرلوک کمک کنه. ما جونشو نجات دادیم و برگشتیم خونه. و شرلوک، البته، با همون بی ادبی معمول و غرور شخصیش، سارا رو نادیده میگرفت. تا اینکه اون اشاره کرد که سولین قبلاً بخشی از کد رو ترجمه کرده بوده. شرلوک یهو خدا میدونه برا چکاری با عجله پرید بیرون ، من و سارا رو ول کرد و ما رو دزدیدن. همراهیمون واقعاً خوب پیش نمیرفت.

ما خودمونو بسته شده در تیررس یه آوازه خوانِ اپرا و آدمکشاش دیدیم. البته، نگرانی اصلی من سارا بود. اون موافق این نبود. موافق هیچکدوم از این چیزا نبود. و، البته، بزرگترین مسخرگیش هم این بود که اونا حتی منو هم نمیخواستن. اونا منو با شرلوک اشتباه گرفته بودن. نزدیک بود سارا رو بکشن چون فکر میکردن من شرلوک هلمزم!
شرلوک ما رو پیدا کرد و ما موفق شدیم در ریم و عملیات تموم شد. معلوم شد که اونا داشتن دنبال یه سنجاق سر میگشتن. این همه خشونت و مرگ بخاطر یه سنجاق سر بود! ظاهراً یک سنجاق سر ملکه اما بهر حال، یه سنجاق سر! شرلوک حتی میدونست اون کجاست... اونو قبلاً دیده بود. و همین بود. پرونده بسته شد. چندین روز ما با آدمکشای چینی رودررو شدیم، با خواننده ی اپرای قاتل، کدهای مخفی، پیامهای مخفی در کتاب A_Z، قاچاقچیا و خدا میدونه چه چیزای دیگه. من حتی یک خانم زیبا رو هم ملاقات کردم. همه اش کاملاً جیمز باندی بود.

نمیتونم انکار کنم که من این شکل از زندگی رو ترجیح میدم. یک شهروند غیرنظامی بودن برای من مناسب نیست. اما چیزی که هست اینه که، این زندگی ای که ما انتخاب کردیم امن نیست. شرلوک انتخاب کرده که این کارآگاه مشاورِ مبارز باشه و من انتخاب کردم که همکارش باشم. اما اون داره شناخته میشه. مردم ازش میدونن. این مثل اون چیزیه که راننده تاکسی راجع به اینکه چطور این یارو موریارتی درموردش میدونه گفت. بعد هم خواننده ی اپرا، اون همه چیزو درموردش میدونست. چقدر طول میکشه که یه نفر دیگه بیاد سراغش؟ و چه اتفاقی برای مردمی مثل سارا و خانم هادسون می افته وقتی این رخ بده؟
تمام این مردمی که اون اونها رو در ماجراهاش درگیر میکنه... اونا امن نیستن. ما امن نیستیم. نیروهایی اون بیرون وجود دارن، و دارن میان سراغ "شرلوک هلمز".


--------------------------------

پ ن :

[1] CCTV = مخفف China Central Television ، نوعی دوربین مداربسته ی چینی که در فواصل زمانی کوتاه، عکس برداری میکنه.

[2] Fort Knox = یک پایگاه نظامی ارتش آمریکا

  

نظرات  (۱۶)

03:07 Bill Murray
چیزی زدی؟!
03:08 Harry Watson
من یک کلمه اش رو هم نمی فهمم!
پاسخ:
این دیوونه کننده و گیج کننده و فوق العاده بود. تمام این آدمها و مکانها در سراسر شهر بوسیله ی اون حلقه ی قاچاق بهم وصل میشدن و همین آدمو شگفت زده میکنه که دیگه چه خبرایی اون بیرون هست. شخصی که کنارت نشسته کیه؟ اونا درگیر چی هستن؟
03:16 Sherlock Holmes
جان، این وحشتناکه. همه اش گفتی "و ما رفتیم اینجا! و سپس فرار کردیم اونجا! و اون یه کد بود!" پس تحلیل ها چی، جان؟ تحلیل ها! من چطور اینا رو فهمیدم؟ چطور فهمیدم کجا بریم؟ و  همینطور اینجاش "همه ی این مردمی که او اونها رو در ماجراهاش درگیر میکنه..." چی هام؟! متأسفم، بدیهیه که من متوجه نشدم که یک شخصیت در یک داستان بچگانه بودم.
پاسخ:
خب، تو کاملاً کودکانه ای. یکم انتقاد پذیر باش...
03:28 Sherlock Holmes
همچنین، لطفاً توجه داشته باش که جملات با نقطه هم میتونن به پایان برسن. علامت تعجب میتونه بیش از حد استفاده بشه.
03:33 Harry Watson
به پای هم پیر بشین!! خخخخخخ!!
03:40 فرد غیر محتمل
تو نباید با شرلوک هلمز اینطوری صحبت کنی. اون هزار برابر از مردی که تو تو کل عمرت بتونی باشی بالاتره.
03:41 Harry Watson
جداً، تو چقد مرموزی!
03:46 Molly Hooper
جان، دوست جدیدم "جیم" میگه ما همگی انتخابهای خودمون رو تو زندگی میسازیم. من فکر نمیکنم لازم باشه خیلی نگران دیگران باشی. راجع به دوست جدیدم جیم بهت گفته بودم؟
پاسخ:
من تازه بلاگتو خونده ام. اون بنظر خیلی... شیرینه.
03:47 Molly Hooper
همینطور هم هست.
03:51 Marie Turner
اگه لباسای خودش رو هم بشوره بجای اینکه از صاحبخونه اش انتظار داشته باشه براش انجام بده، اونوقت بله، عالیه.
03:51 Marie Turner
این منم، خانم هادسون.
03:52 Mike Stamford
بازم براوو، جان!
03:53 ناشناس
آه بله. براوو.
03:55 Barry Berwick
مـــــن چــطـــور می تونـــــم با ایــــــــن یــــــارو شرلــــــــوک صحــــــبت کنـــــــم؟ بـــه کمـــــکش نیــــــاز دااااارم
پاسخ:
از طریق وبسایتش باهاش تماس بگیرید: علم استنتاج
03:57 Harry Watson
اوه! یه پرونده ی جدید!! خب من کی بیام ببینم؟!؟!
پاسخ:
الآن یکم سرم شلوغه اما مطمئنم بزودی با هم یه چایی می خوریم.
04:01 Sherlock Holmes
جان! بهت نیاز دارم میخوام برام یسری بلیط هواپیما رزرو کنی! دارم میرم به Minsk* !

----------
*پایتخت بلاروس