ملاقات عجیب و غریب
من نمیدونم چطور میخوام اینو بنویسم. من نویسنده نیستم. "الا" گفت که داشتن یک وبلاگ میتونه کمک کنه ولی اینطور نیست چون هیچوقت چیزی برای من اتفاق نمی افته. اما امروز چرا. یه اتفاقی افتاد.
من داشتم تو پارک راه میرفتم و به "مایک استمفورد" شونه به شونه برخورد کردم. ما از رفقای زمان دانشجویی بودیم. یه قهوه خوردیم و من گفتم که میخوام جابجا بشم. اونم گفت یه نفرو میشناسه که تو وضعیت مشابه منه. بنابراین ما به بارتز رفتیم و او به ما معرفی شد.
منتها، اون اینکارو نکرد. او ما رو معرفی نکرد. اون مرد میدونست من کی بودم. به نحوی که همه چیز رو در مورد من میدونست. اون میدونست من تو افغانستان خدمت وظیفه کردم و میدونست من مجروح شدم. گفت آسیب من روحیه و بنابراین همه چیز رو هم درست نگفت، اما اون حتی میدونست من چرا اونجا بودم، با اینکه مایک اینا رو بهش نگفته بود.
وقتی برگشتم خونه تو گوگل سرچش کردم و لینک وبسایتش رو پیدا کردم : علم استنتاج.
اون دیوونه است. فکر میکنم ممکنه دیوونه باشه. اون مطمئناً متکبر و واقعاً بسیار بی ادب در حد 12 ساله ها و یذره حدود بچه دبیرستانیها بود و ، بله ، من قطعاً فکر میکنم ممکنه دیوونه باشه اما اون بطرز عجیب غریبی دوست داشتنی هم بود. اون جذاب بود. واقعاً همه اش فقط یکم عجیب و غریب بود.
بنابراین، فردا ، ما مرخصی هستیم تا بریم یه نگاهی به آپارتمان بندازیم. من و مرد دیوانه. من و شرلوک هلمز.