یه شروع تازه
حس غریبی داره. بازگشت به اینجا. این وبلاگ. یک هفته درگیرم کرده تا اینو بنویسم. من برگشتم. یه چیزایی حذف شده. یه چیزایی اضافه شده. چیزی که هست اینه که، من یک فرد احساساتی نیستم. بدیهتاً، احساساتی ام. من احساسات دارم اما خودمو در اندوه غرق نمیکنم. فکر کنم خیلی انگلیسی ام.
دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم.
اما بهم گفته شده که باید راجع بهش حرف بزنم. که اگر راجع بهش حرف نزنم همونی میشم که قبل_از_شرلوک بودم. و من نمیتونم به اون وضعیت برگردم. من الآن یه زندگی دارم.
من متوجه هستم که اون مرده. و میپذیرمش. من هنوز هم بهش باور دارم. به اینکه اون کی بود. حقیقتِ پنهان، روزی آشکار میشه، اینو باور دارم. اما شرلوک مرده و اون دوره از زندگیِ من پشت سر منه.
و زندگی همینه. اتفاقها می افتن. و بعد از اون، دیگه گذشته اند. و تو به سمت چیزهای جدید حرکت میکنی. آدمهای جدید. دوستان جدید. آغازهایی نو.
اما اینم مهمه که گذشته رو فراموش نکنی. و من یه سری عکس پیدا کرده ام، و یسری پست وبلاگ که هیچوقت تمومشون نکردم بنابراین تا چند هفته ی آینده واقعاً اینکارو انجام خواهم داد. یادآوری گذشته.
و درباره ی اون احساس ناراحتی نخواهم کرد. دیگه نه. بخاطر اینکه دوران خوبی بود. ما کارای خوبی کردیم و اوقات خوشی داشتیم. و این اون چیزیه که میخوام به یاد بیارم. بهترین دوست من، که برای گفتن اینکه این چیزیه که بود، منو میکشت، مرده. شرلوک هلمز مرده.
اما، سوگند به خدا، او هرگز فراموش نخواهد شد.