Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

وبلاگ شخصی دکتر جان واتسون

Dr. John H. Watson

من یک پزشک باتجریه هستم که به تازگی از افغانستان برگشته.

تصاویر

آخرین نظرات

نعشکش خالی

Thursday, 7 November 2013، 03:23 AM

 

خب.

و بله.

شما اخبارو دیده اید.

 

 

مدت زمان: 2 دقیقه 20 ثانیه 

 

از کجا حتی شروع کنم؟

 

همونطور که هشتگ معروف اخیر میگه: #شرلوک_زنده_است

 

قبل از اینکه بریم سر وقتش، امیدوارم اون اخبار دیگه رو هم دیده باشید. اخبار پیش از #شرلوک_زنده_است. اخباری که پلیس بالاخره فهمید که او بی گناه بود. هر چیزی که من در این وبلاگ گفتم حقیقت داشته و الآن همه اینو میدونن. فقط میخوام یک دقیقه تشکر کنم از کسایی که اینجا کامنت گذاشته بودن که هنوز او رو باور دارن. این واقعاً کمک کرد.

 

و بله. اون از مرگ برگشته. البته که برگشته. البته که شرلوک هلمز لعنتی میتونست از مرگ برگرده.

 

معلومه که اون مرگ خودش رو جعل کرده بود چون موریارتی نزدیکانش رو تهدید کرده بود. از جمله منو. اون رفت و پنهان شد، خوشحال از اینکه من و بقیه رو ترک کرده درحالیکه فکر میکنیم مُرده. او این کار رو کرد تا جون ما رو نجات بده ولی به اندازه ی کافی به ما اعتماد نداشت که بهمون بگه که چه اتفاقی واقعاً  داشت می افتاد. مطمئن نیستم هیچوقت واقعاً بتونم بخاطر این ببخشمش اما به قول معروف، زندگی ادامه داره.

 

اون برای خنثی کردن یک حمله ی تروریستی به لندن برگشت. اون به زندگی برگشت فقط بخاطر ما و نزدیک بود بمیره. دوباره. همه چیز با اون حول مرگ و زندگیه. حد وسط نداره.

 

وقتی که اون به دنیای من بازگشت، من داشتم با نامزدم شام میخوردم. اون لباس یک گارسون رو پوشیده بود. چـــون فـــــکــــر مــــی کــــرد ایــــــن بــــــامـــــزه مــــیشـــه. اون راستی راستی فکر میکرد این بامزه است که منو غافلگیر کنه. من فکر میکنم خودش بیشتر غافلگیر شد وقتی که فکشو آوردم پایین. اما بیاین رو این توقف نکنیم چون بازم، به قول معروف، زندگی ادامه داره.

 

فقط، البته، اون به زندگی من برگشت و معنیش اینه که به خودم اومدم دیدم بهم حمله شده، منو دزدیده ان، و توی یک آتش بازی گیر انداختن. ما هنوز نمیدونیم چرا اون اتفاق افتاد. اون هیچ ربطی به نقشه ی تروریستی نداشت.در هر حال وحشتناک بود. یکی از ترسناکترین لحظات در زندگی من. گیر افتاده بودم درحالی که نمیتونستم حرکت کنم. بسختی میتونستم نفس بکشم. و تمام صداهایی که میتونستم بشنوم، سر و صدای بچه ها بود! آواز میخوندن و میخندیدن انگار که وسط یه فیلم ترسناکم. نمیدونستم که توی یه آتیش بازی حبس شده ام. و بعد، یک نفر اونو روشن کرد و کار من تموم بود. همین لحظه. شرلوک و نامزد من درست سر بزنگاه رسیدن و منو نجات دادن. احتمالاً کار خود شرلوک بوده. همه شو درست کرده تا بتونه جون منو نجات بده که منم بابت کاری که کرده ببخشمش. نچ، میدونم واقعاً کار اون نبود.

 

در ابتدا، من واقعاً بازگشتش رو به زندگیم خوش آمد نگفتم. نمیتونستم. منظورم اینه که من میدونم که اون یک جامعه ستیزه و این رو پذیرفته ام ولی کاری که این دفعه کرد، این دیگه زیاده روی بود. بنابراین من نادیده اش گرفتم و رفتم سر زندگی خودم. اما خدایا، این خیلی کسل کننده بود. من میدونستم اون برگشته بود. من میدونستم که او، اون بیرون بود و داشت زندگیش رو میگذروند و من... داشتم کار میکردم. اما تسلیم نمیشدم. اون حتی یک نفرو بجای من آورد! من قبول نکردم که به خیابون بیکر برگردم و اون هم مالی هوپر رو بجای من آورد و شروع کرد به حل کردن پرونده ها در حالی که داشت روی اون موضوع تروریستی هم کار میکرد.

 

اما بعد اون ماجرای آدم ربایی/آتش بازی رخ داد. و اون جون منو نجات داد، البته. و من رفتم که ازش تشکر کنم و... به دام افتادم. اون مثل مواد مخدر می مونه. او راجع به نقشه ی تروریستی به من گفت و من به دام افتادم. مجبور بودم کمکش کنم.

 

اون فیلم یک قطار زیرزمینی رو به من نشون داد که یک ایستگاه رو ترک میکرد و وارد ایستگاه دیگه میشد. تنها با یک مسافر که توی قطار بود و ناپدید شده بود! اینطور بود که، او متوجه شد، این مسافر نبوده که ناپدید شده. یک واگن کامل بوده! ما بیشتر جستجو کردیم و کشف کردیم که یک ایستگاه قدیمی و بلااستفاده بین دو ایستگاه وجود داشته.

 

درست زیر ساختمون مجلس.

 

ما این همه راه رفتیم اونجا تنها برای اینکه اون واگن خالی رو کشف کنیم! اما بعد فهمیدیم که چرا هیچ بمبی توی واگن نبود. خود واگن بمب بود. هر صندلی، تک تکشون با مواد منفجره پوشیده شده بود. و برنامه ریزی شده بود که درست چند دقیقه ی بعد بره هوا. اون کل ساختمون مجلس رو نابود و دولت رو صاف میکرد. و، بدیهتاً، ما رو هم میکشت. اما شرلوک، کثافت باهوش، میدونست کلید خاموشش کجاست.

 

اون جون ما و کشور رو نجات داد.

 

و، همونطور که شما هم توی اخبار دیدید، لرد موران (Lord Moran) دستگیر شده. آره، جنایتکار، وزیر امور خارجه بود. این روزا دیگه به هیشکی نمیشه اعتماد کرد، میشه؟

 

خلاصه اینجوری بود. شرلوک از مرگ برمیگرده و ما کشورو نجات میدیم. همه ش تو یه روز کاری.

 

آو، و خبر دیگه اینکه، من درگیر چیزی شده ام. اما، این چیزی نیست که واقعاً بخوام اینجا درباره اش خیلی صحبت کنم. میخوام بعضی چیزا رو خصوصی نگه دارم. در آینده میگم، فکر کنم، اون خانوم بهترین اتفاقیه که تابحال برای من افتاده. ببخشید، شرلوک :)

 

و، بله. همه چیز خوبه. بهتر از خوب. بدجور درخشانه. 


#شرلوک_زنده_است یعنی #جان_واتسون_زنده_است.

  

  

نظرات  (۲۶)

15:04 Sherlock Holmes

میبینم که تو دو سال گذشته روی فن نویسندگیت هیچ کاری نکردی.

پاسخ:
جداً؟ نذار بیام اونجا، شرلوک.
15:04 Mrs Hudson

پسرای من! برگشتید پیش هم!

15:05 فردغیرمحتمل

ایـــــــــــن خـــــبـــر فــــوق الـــــــــــعادددده اســـــت!!!!!!!!!

15:05 Mike Stamford

رفیق! واقعاً باید هم باشه! تو بالاخره حروف رو اینطوری هم نوشتی!
 

15:06 فردغیرمحتمل

فـــــقــــط هــــمـــــیــــن یــــبـــــار!!

15:06 Mike Stamford

خوشحالم که حالت خوبه.

15:07 Stella and Ted

تو داری ازدواج میکنی، جانیکینز؟ لیلیلیلیلیلیلیییی!!!!

15:08 Dame Latif

من میدونستم موریارتی یه دروغ بود!

15:08 Donna Staveley

نه. موریارتی دروغ نبود. چیزی که گفت دروغ بود.

15:10 Dame Latif

چی!!؟! یعنی خودش واقعی بود و چیزی که گفت واقعی نبود؟ پس یعنی من حق داشتم به شرلوک اعتقاد داشته باشم؟ خخخخ  اصن گیج شدم!!!
 

15:11 Donna Staveley

آره! همه چیز تو این وبلاگ واقعیه!

15:11 ناشناس

یـــعـــنـــی؟

15:12 فردغیرمحتمل

بــــلـــه هـــســـت!

15:12 Mike Stamford

خوشحالم که حالتون خوبه.

15:12 Jacob Sowersby

بـــــــــعــــله!!!!

15:13 Molly Hooper

این یه افتخار واقعی بود که یک روز رو در کمک به شرلوک گذروندم. هرچند من جان نیستم.

پاسخ:
اون گفت واقعاً کارت خوب بود!
15:13 Molly Hooper

واقعاً گفت؟

پاسخ:
آره! گفت که کارتو عالی انجام دادی.
15:14 Molly Hooper

بنظر شبیه لحن خودش میاد :)

15:14 Molly Hooper

نه نمیاد.

15:14 Molly Hooper

ولی ممنون :)

15:15 Mrs Hudson

من هنوزم باورم نمیشه! پسرا برگشتن به شهر!

15:15 Mary Morstan

من فقط خوشحالم که تو اون سیبیلو تراشیدی.

پاسخ:
درباره ی سبیل صحبت نمی کنیم.
15:16 Sherlock Holmes

اوه، فکر میکنم باید صحبت کنیم.

15:17 Harry Watson

تـــــو داااااری عــــروســــــــی مـــــی کنــــــی!؟!؟!!؟!؟!

15:17 Mike Stamford

همه برگشتن! همه مون دور همیم!

15:18 Mary Morstan

این چه دنیائیه که من دارم واردش میشم...