یسری عکس...
داشتم تو گوشیمو نگاه میکردم که یسری عکس که در طی بعضی از پرونده هامون گرفته بودم، پیدا کردم.
ممکنه یکم عجیب بنظر برسه ولی من تقریباً هیچ عکسی از اون ندارم. یادم میاد یبار میگفت مردم اینقدر مشغول عکاسی از زندگیاشون برای فیس بوک و توئیتر هستن که داره یادشون میره چطور زندگی کنن. "من برای اینستاگرام کردن بیش از حد سرم شلوغه، جان!" اون اون لحظه عصبانی شده بود چون خانم هادسون داشت به همین جهت از صبحونه اش عکس میگرفت. خریدن لپتاپ واسه ی خانم هادسون برای کریسمس، احتمالاً بزرگترین اشتباه زندگی ما بود. اون همون کریسمسی بود که شرلوک تونست بیشتر مهمونهای ما رو برنجونه، رابطه ی من و دوستم پرید، و شرلوک، اون زن رو ملاقات کرد.
بهترین کریسمسی که تا حالا داشتم، درواقع.
خب، آره، اینجا یسری عکس هست.
این مال وقتیه که ما داشتیم روی یک باند قاچاق تحقیقات میکردیم. بنظر خیلی وقت پیش میاد.
مدتی نه چندان طولانی بعد، شرلوک یه چشمه از نقاشی خودش رو پیاده کرد.
این روی دیوار اتاق نشیمن ما بود. خانم هادسون خوشش نیومد؛ اما برای اینکه بخاطرش خیلی نگران بشه وقتی نداشت چون چند دقیقه بعد یه بمب اون طرف خیابون منفجر شد.
و این آغاز چیزی بود که ما تا تهش انجام دادیم به نام "بازی بزرگ".
این مرد، کِنی پرینس (Kenny Prince) بود. برادر کانی پرینس (Connie Prince) (اونایی که اونو یادتون نمیاد وبسایت کانی پرینس رو ببینید.). شرلوک در قالبِ عکاس من، یه خرمن عکس ازش گرفت. اون (کِنی) زشت ترین گربه ای که تا حالا دیده بودم رو داشت.
این خونه ی هنری نایت (Henry Knight) ـه. اون بخاطر اینکه پدرش به دست یک سگ غول آسای شیطانی کشته شده بود، به دیدن ما اومده بود. موضوعی که دیوونگی بنظر میومد اما حقیقت دیوانه کننده تر بود. ماجرا در سگهای تازی بسکرویل هست. خونه ی قشنگیه بهرحال!
این عکسها مال آخرین پرونده ی ماست. که من هرگز ننوشتمش. نمیخوام که بنویسمش. احتمالاً هیچوقت هم نخواهم نوشت. چون اون دیگه خیلی پایانیه.
اما شما میدونید چه اتفاقی افتاد؟ شرلوک جون دو تا بچه رو نجات داد. صرف نظر از هر چیز دیگه، اون این کارو کرد. و اونا حتی ازش خوششون هم نیومد. اگر شما واقعاً فکر میکنید که اون گناهکار بود یا موریارتی واقعی نبوده، پس وقت کردید اینو توضیح بدید.
مثلاً اینکه اون چقدر عاشق این کلاه بود...
استنتاج کرد که قربانی مرگ خودش رو جعل کرده بوده.
من اون موقع گفتم که این احتمالش زیاد نیست. در واقع، فکر میکنم گفتم غیر ممکنه. و اون به من گفت که این شاید غیرمحتمل باشه اما هیچ چیز غیر ممکن نیست.
آرزو میکنم هنوزم این باور رو داشته باشم.